زن شروع کرد به صحبت کردن :
حدس اولیه دکتر صحیح بود من باردار بودم یه ماهی میشد . نمیدونستم باردار بودن چه حسی داره و اصلا تا حالا بارداری رو درک نکرده بودم. حس غریبی بود اینکه احساس کنی حداقل تا چند ماه همه جا یک نفر همراه توهه ، از تو جدا نمیشه و زندگی اش به تو وابسته است.حس غریب اما دوست داشتنیه
صابر شوهرم اینجا نبود و برای کار رفته بود عسلویه ، تصمیم گرفتم تا برگشتنش صبر کنم و بعد یک مرتبه غافلگیرش کنم. دو ماهی بیشتر گذشت تا صابر از عسلویه برگشت تو این مدت پیش پدر و مادرم میرفتم و پدر و مادرم تنها کسانی بودند که از قضیه خبر داشتندحتی خانواده صابر هم خبر نداشتند وقتی که صابر اومد خونه ، کمیچاق شده بودم ، لپهام گل انداخته بود ، تن لاغرم کمیگوشتی شده بود خیلی زیاد نبود اما به قدری بود که به راحتی معلوم باشه حتی صابر توی همان نگاه اولش متوجه شد و ازم پرسید : مینا احساس نمیکنی کمیچاق شدی؟
دستم رو گذاشتم روی شکمم و کمیتکونش دادم بعد خودمو به ندونستن و تعجب زدم گفتم : راست میگیهای چاق شدم اما خدا بده از این چاق شدنها
صابر تعجب کرد ازم پرسید : تو که چاق شدن رو دوست نداشتی پس چرا میگی خدا بده چاقی ؟ رفتم جلو وقتی شونه به شونه اش شدم گوشم رو گذاشتم در گوشش و به آرومیو با یه لحن شیطنت آمیزی گفتم : آخه این چاقی بخاطر اینکه بچه جنابعالی داخل شکم ما حضور به هم رسانده اند
شیطنت کردم گفتم بهش که تا شیرینی ندی نمیگم و از این دست شوخیها اما دیدم جدیه دست از شوخی کشیدم و گفتم : الان هفته یازدهم که باردارم . سونوگرافی معمولا برای هفته هجده ام میتونه دقیق نمایش بده، حالا مگه فرقی میکنه دختر باشه یا پسر؟
صابر پرید وسط حرفم گفت : معلومه که فرق میکنه ، جواب غیر دقیقش چی ، اون کی مشخص میشه ؟
_هفته شانزدهم
رفتارش عجیب بود . تا حالا این جوری ندیده بودمش همین رفتار عجیبش تا هفته شانزدهم طول کشید وقتی رفتیم سونوگرافی و مشخص شد که بچه دختره انگار که آب سردی ریخته باشن روش ، یک دفعه وا رفت. از مطب که بیرون اومدیم گفت : باید بچه را سقط کنی
ادامه دارد..