قسمت اول
دود اطرافش را فراگرفته بود. هرچه تلاش میکرد نمیتوانست چیزی ببیند .بلند بلند صدا میزد : این جا کجاست که من رو آوردید ؟چرا کسی جواب نمیده ؟ خسته شدم ! دیگه رمقی ندارم، تکلیفم رو مشخص کنید. دیگه طاقت انتظار کشیدن رو ندارم
هنگامیکه پاسخی نمییافت دوباره با همان صدای قبلی اما با ترس و لرز بیشتری شروع میکرد به داد زدن. کم کم بغض گلویش را گرفت . وقتی آن قدر صدا زد که مطمئن شد کسی به کمکش نمیآید بغضش ترکید و گریه اش گرفت رو کرد به سمت آسمان سیاه و بی ستاره بالای سرش و درحالی چیزی جز سیاهی نمیدید داد زد : خدایا چرا من ، مگه من چه کرده ام که مستحق چنین حالی ام...
هنوز داشت شکوه میکرد که شخصی از پشت سر دستش را روی شانه اش گذاشت. روی برگرداند ، دختر جوانی را دید که صورتش چنان ماه میدرخشید و مظلومیت از چهره اش میبارید. دختر آرام و با متانت به او گفت: به من گفته اند تا شما را راهنمایی کنم بفرمائید از این طرف .
این اولین باری بود که مدتها کسی به دادهای که میزد جواب میداد . ترسید آرام آرام پشت سر دختر شروع به حرکت کرد. چند قدمیبیشتر برنداشته بود که خودش را نزدیک اتاقی شفاف که تصور میکرد اتاقی شیشهای است مشاهده کرد. فضای اتاق از بیرون مشخص بود ، مردی جوان و خوش سیما روی صندلی نشسته بود و داشت ورقهای کاغذیی را که روی میز قرار داشت را مطالعه میکرد . روبری مرد جوان و آنطرف میز هم دو صندلی مانند صندلی مرد جوان وجود داشت.
مردی که پشت میز درون اتاق نشسته بود . با سر به او اشاره کرد که داخل اتاق شود. قدمهایش را آرام تر کرد دختری که همراه او بود کمیجلوتر حرکت کرد و صندلی را که مقابل آن مرد جوان بود کمیعقب کشاند و گفت : بفرمائید ، بفرمائید بنشینید .
وقتی که نشست مرد این بار با دستش به دختر اشاره کرد که از اتاق خارج شود.
ادامه دارد...